میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 20 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بيستم : اینجا پاریس

 

 

پس بايد مقدمات سفر رو آماده مي كردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ، پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا به طرف پاريس پرواز كرديم . ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارل دوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سال گذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كه رزرو كرده بودبرد و ................... و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت . بعد از استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبراي خوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد.. خيابون شانزه ليزه با مراكز خريد بزرگ و شيكش .............، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،............. زيبا و باشكوه ................ چشم هر بيننده اي رو نوازش ميكرد .................. بعد از صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ................... پس ، از رستوران خارج شديم و قدم زنان به طرف مراكز خريد رفتيمويترين فروشگاه ها ، نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش مي كشيد . چشمم به يه عطر فروشي افتاد................... در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محله هاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند دست نازنين رو گرفتم و به داخل فروشگاه رفتيم . بوي عطر هاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود ............ آدم احساس مي كرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن . من و فرشته كوچيكم دست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه مي كرديم . فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكي مي تونه به ما بكنه ....... با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براي نازنينم يه هديه خوب مي خوام . ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسب عطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بسته بنديش كرد و به من داد . من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و در حاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم ......... اون بسته رو به نازنين تقديم كردم ............. فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوشش اومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم ............ نازنين در حاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : مقسي بوكو موسيو ......... و اضافه كرد ........احمد خيلي دوستت دارم . من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستي من هستي ..............همه هستي من........ از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبت ما نشده و همينجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودنخودمون رو به اونا رسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم . بايد استراحت مي كرديم ............. چون فردا بايد براي ديدن دوسه تا خونه كه بهروز در نظر گرفته بود مي رفتيمبا توجه به اينكه قرار بود نازنين در تعطيلات پيش من بياد و از طرفي دايي اينا و بابا ايناهم به اونجا رفت وآمد مي كردند . بايد ويلايي سه خوابه تهيه مي كرديم . اينكار ظرف دو روز و خيلي سريع انجام شد .......من بايد در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل ميكردم . البته قبل از اون بايد به كالجي ميرفتم و زبان فرانسه رو كامل ياد مي گرفتم . هر دوي اينها در جنوب غربي پاريس واقع شده بود . در شهركي نزديك كه تنها دوازده دقيقه تا دا نشكده فاصله داشت . ويلايي زيبا و بزرگ اجاره كرديم كه مبله بود.............. همانروز و پس از تنظيم اسناد اجاره ، ما به اون خونه نقل مكان كرديم . بابا بلافاصله دست بكار شد و سر و ساماني به باغچه كوچك اون داد . من و نازنين هم براي كشف مراكز خريد و مكان هاي مختلف از ويلا خارج شديم و به گشت و گذار پرداختيم حدود يه ربع راه رفته بوديم . كه به يه محوطه بسيار زيبا رسيديم . كه با شمشاد هايي بلند يك لايبرنت ساخته بودند . ما داخل لابرينت شديم و كمي قدم زديم . در راهرو هاي مختلف اون نيمكت هايي براي نشستن قرارداده شده بود ............... ما روي يكي از اونها نشستيم و من سر نازنين رو تو بغلم گرفتمهيچكدوم هيچي نمي گفتيم . اما همين سكوت , دنيا .............. دنيا ...... حرف در خودش داشت . نازنين لحظه اي سرش رو بالا آورد و مستقيم تو چشماي من نگاه كرد ............... بعد از چند لحظه چشماش رو بست................. ما وسط خود ، خود ، بهشت بوديم . و در فضاي رويايي اون در حال پرواز عشق .................. همه چيز به خوبي پيش مي رفت . من توي كالج شروع به فراگيري زبان فرانسه كردم . هرچي ياد مي گرفتم بلافاصله به نازنين هم ياد مي دادم . بيست و هشتم شهريور فرا رسيد و بابا نازنين ناچار بودن به ايران برگردند .......... و اين ، يكي از بد ترين روزهاي زندگي من و نازنين بود .......... هردو بي اختيار تو فرودگاه اشگ مي ريختيم ....... چاره اي نبود با يد مي رفتن ................ چند بار بلندگوي سالن فرودگاه اونا رو براي سوار شدن به هواپيما صدا زد ................... بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گيت مخصوص هدايت كرد . نازنين در حاليكه هنوز گريه مي كرد سرش رو به سينه بابا تكيه داده بود و با اون مي رفت.............. من تا آخرين لحظه اونا رو با نگاه دنبال كردم و چند لحظه اي به گيت خالي ........ كه ديگه هيچ مسافري از اون عبور نمي كرد خيره شدم ....... با دستمالي كه داشتم اشگ هامو پاك كردم ............. حس مي كردم ........... يه گوشه از قلبم خالي شده ........ شديدا اين خلاٍُ اذيتم مي كرد .......... چاره اي نبود ..................... بايد تحمل مي كردم ................. اونجا موندنم ، ديگه فايده اي نداشت ، پس تصميم گرفتم به خونه برگردم ........... از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بيروني اون رسوندم ............. نسيم خنكي كه بوي پاييز رو در خودش داشت صورتم رو نوازش كرد ................ تصميم عوض شد . در حاشيه خيابان خروجي فرودگاه شروع كردم به قدم زدن ............. اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم ............ قدم ميزدم و با افكاري كه توي ذهنم بالا پايين مي شدن كلنجار مي رفتم ........... دو سال ............ من و نازنين بايد دو سال اين جدايي سخت رو تحمل كنيم .............. فكرش هم اذيتم مي كرد.......................عكس نازنين رو از جيبم در آوردم و بهش نگاه كردم ........... زيبا بود ........... واقعا زيبا بود ..................... اما اين دليل عشق مفرط من به اون نبود ...................... پاكي ....... بي آلايشي و معصوميت اون ................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اون مي كرد................. نازنين من خيلي واقع بينانه به زندگي نگاه مي كرد ........ اون رنج و مشقت اين دوري ديوانه كننده را به جون خريده بود............ چرا كه نمي خواست سدي در مقابل پيشرفت من باشه .............. اون مي دونست من عاشق كارم هستم ............. و مي دونست من براي پيشرفت در كارم بايد اين بورس رو مي پذيرفتم ................ نازنين با اينكه رنج ، كشنده دوري از من رو ، در اون يكسال و نيم با گوشت و پوست و استخوان لمس كرده بود ............. باز پذيرفت ............ و نه تنها پذيرفت بلكه من رو هم متقاعد كرد كه به اين مسئله تن بدم ................ تا به موفقيتي كه مورد نظر هردوي ما بود دست پيدا كنيم ......... خب حالا چه مي خواستيم ........... و چه نمي خواستيم ......... پا توي اين مسير گذاشته بوديم .............. و من عادت نداشتم راهي رو كه شروع كردم نيمه كاره رها كنم ......... يا خوب به انجام نرسونمش .......... پس به همين خاطر تصميمي با خودم گرفتم .......... من بايد اين جا فقط به هدفم فكر كنم ............. و اون ............... تنها و تنها كسب موفقيت درتحصيل بود ............. من قرار بود تا چند روز ديگر در رشته كار گرداني شروع به تحصيل بكنم ............ با خودم فكر كردم يك كارگردان خوب بايد روانشاس و جامعه شناس خوبي هم باشه ............. پس تصميم گرفتم به جاي به بطالت گذروندن زمان در يكي از اين دو رشته هم .......... بصورت همزمان شروع به تحصيل كنم ............ بايد با بهروز مشورت مي كردم.........و از او راهنمايي مي گرفتم ............... من در زيبا ترين شهر اروپا ، پاريس ......... با خودم عهد بستم ......... دست از هرگونه وقت گذراني بي خود بردارم ............ و همه زمان مفيد موجود رو به كسب موفقيت تحصيلي اختصاص بدم .................. اين فكر شور عجيبي در دلم ايجاد كرده بود ........... نازنين با اينكه كنارم نبود اما به من انرژي مي داد .......... حس مي كردم اون داره كنارم قدم مي زنه .......... ومن رو به خاطر اين انديشه با لبخندي بهشتي مورد تشويق قرار ميده ............ از اين حس لبخند رضايتي بر روي لبهاي من نقش بست ............ نميدونم چقدر راه رفته ....................... و الان كجا بودم..................... بوق ماشيني منو به خودم آورد .................. صدايي زنانه به زبان فارسي از داخل ماشين به گوشم خورد كه منو صدا مي زد ........... به طرف صدا برگشتم ............ يه ماشين پورشه قرمز رنگ كه انگار همين الان از لاي زر ورق بازش كردن ........... رو ديدم ............ دوباره اسم خودم رو شنيدم ........... صدا آشنا بود.......... سرش رو از تو ماشين آورد بيرون ............ خشگم زد.............. باورم نميشد ................. اون

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:45 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.